گفتگوی کودک با خدا
پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۵۵ ق.ظ
کودک آرام گفت: «خدایا با من حرف بزن.»
و چکاوک آواز سر داد. کودک نشنید.
پس فریاد برآورد: «خدایا، با من حرف بزن.»
و تندر در پهنه آسمان غرید. کودک اطرافش را نگاه کرد و گفت: «خدایا بگذار ببینمت.»
و ستاره ای درخشید، اما کودک ندید.
کودک فریاد زد: «خدایا، معجزه ای به من نشان بده.»
و کودکی متولد شد. اما کودک متوجه آن نشد.
پس کودک ناامیدانه فریاد کشید: «خدایا، مرا لمس کن تا بدانم که اینجایی.»
و در آن هنگام خداوند فرود آمد و کودک را لمس کرد.
اما کودک با دست پروانه را پراند و بی خبر از همه جا راه خود را گرفت و رفت.
«داستان های کوتاه - سید ابوالفضل نعمت اللهی»