شاعر،وجدان ناآرم زمانه!!
دوستی دارم ادیب و شاعر وصاحب اثر،اما کاملا بی ادعا و بی سروصدا.طوری برنامه ریزی می کردیم که هفته ای دو نوبت ( یا نهار و یا شام) با هم باشیم تا ساعاتی در خصوص هنر و ادبیات با هم بحث و گفتگو کنیم. ازاوایل سال 90 متوجه شدم که دیگر گوشت نمی خورد! علت را جویا شدم؛ طوری پاسخ داد که چندان دستگیرم نشد چرا لب به گوشت نمی زند. پیش خود گفتم شاید برای حفظ سلامتی اش از خوردن گوشت پرهیز می کند. این وضع تا پنج سال ادامه داشت تا این که در یکی از این نشست ها،دیدم سفارش غذای گوشتی داد!! با تعجب پرسیدم که شما مدت پنج سالی است که گوشت نمی خورید!! پس چه شده که یک دفعه سفارش غذای گوشتی دادید؟! باز در پاسخ طوری برخورد کرد که من خیلی متوجه موضوع نشدم. در یکی از دیدارها،سفت و سخت پاپیچ موضوع شدم که بعد ازقرارگرفتن در این وضعیت تنگ و پی گیرانه،ناچار و ناگزیرشد لب به سخن بگشاید.
گفت:روزی رفتم قصابی محل تا برای خانه گوشت بگیرم،دیدم خانم میانسالی یک اسکناس 500 تومانی را در دستش مچاله کرده وآن را به سمت قصاب گرفته وبا صدای لرزان همراه با شرم که آقا به این مبلغ به من گوشت بده!! قصاب (مثل این که به خوبی این خانم را می شناخت)یه نیم نگاهی به پانصدی انداخت وگفت: خواهرم با این مبلغ نمی شود گوشت داد!! در ضمن حساب دفتری شما نیز پُرشده است ودیگر نمی شود نسیه داد!!خانم سرش را پایین انداخت وضمن سکوت همانجا ایستاد وحرکتی نکرد. من به قصاب به آرامی گفتم که یک کیلو آبگوشتی و یه کیلو نیزخورشتی برای این خانم بکشید،من حساب می کنم!! قصاب با تعجب یه نگاهی به من کرد و خواست چیزی بگوید که من با علامت هیس،او را به سکوت واداشتم.تا قصاب گوشت را ببرد و بکشد،در کاغذ برای قصاب نوشتم که به آن خانم بگوید تا مدت پنج سال روز پنجم هر ماه ساعت پنج بعد از ظهر بیاید قصابی ونیم کیلو گوشت آبگوشتی و نیم کیلو هم گوشت خورشتی بگیرد و ببرد.قصاب کاغذ را خواند و رو به من کرد و گفت،این چیه؟ گفتم شما بگومن با شما حساب خواهم کرد.قصاب رو به آن خانم کرد و موضوع را به زبان ترکی برایش گفت. خانم با تعجب پرسید،چرا؟ قصاب درپاسخ گفت یه آدم خیّر نذر دارد و می خواهد نذرش را این چنین انجام دهد.آن زن بی آنکه بداند در مغازه چه اتفاقی افتاده است و بی آن که پی گیر شود آن فرد خیرکیست،کلی با صدای بلند و به زبان ترکی و فارسی برای آن مرد خیّر دعا کرد.زن گوشت را گرفت و هم چنان که داشت دعا می کرد از مغازه خارج شد. بعد از خارج شدن زن از قصابی، پول گوشت را با قصاب حساب کردم و هماهنگی های لازم را نیز انجام دادم و درخلال این امر قصاب نیزبه طور خلاصه توضیحاتی از وضعیت عمومی خانواده این زن داد.
-از
دوست ادیبم پرسیدم،خب،حالا چرا روی عدد پنج زوم کرده بودی؟ به مدت پنج سال،روز
پنجم هر ماه، پنج بعد از ظهر؟ در پاسخ گفت، چون در دست آن زن یه پانصدی بود و من
نیز به ازای هر صد تومان یک واحد حساب کردم و به عدد پنج رسیدم.
باز پرسیدم؛ خب چرا در این پنج سال گوشت نمی خوردی؟ پاسخ داد: وقتی پریشان حالی، بیچارگی ودرماندگی آن زن را دیدم؛ چاره ای جزتنبیه و تأدیب خودم نداشتم. برای این تصمیم گرفتم که به مدت پنج سال خود را از خوردن گوشت محروم کنم!!!
اینجا بود که هم به لطافت شاعری و هم به ظرافت ادبی دوستم پی بردم و ضمن تحسین زبانی بیشتر در دل او را تحسین کردم.اینجا بود که دریافتم که بی جهت به شاعران،لقب "وجدان بیدار زمانه" و یا " وجدان نا آرام زمانه" نداده اند%